این در حالی است که همیشه دولت هلند، ادعای دموکراسی و همیشه از حقوق بشر دفاع میکند... این قانون حتی باعث شد تا اپوزیسیون جمهوری اسلامی ایران، هم به دولت این کشور اعتراض کند که چرا اقدام به چنین کاری کرده است، همچنین یک جامعهشناس هلندی هم در اعتراض به این تصمیم دولت هلند، میگوید: این تصمیم به این معنی است که ما به قرون وسطی بازگشتهایم.
این در حالی بود که چندی پیش به دستور دولت هلند، دانشگاهها و موسسات آموزشی این کشور از ارائه هر گونه درسی به ایرانیان که به نوعی به دانش هستهای مرتبط باشد، منع شدند.
وزارت آموزش، فرهنگ و علوم هلند با همراهی وزارت خارجه این کشور در ابلاغیهای به دانشگاهها و موسسات آموزشی خواسته تا ضمن عدم پذیرش دانشجوی ایرانی برای رشتههای فنی که ممکن است به مسائل هستهای مرتبط شود، از ارائه این گونه دروس به دانشجویان فعلی نیز خودداری کند.
لوبینگه مدیر روابطعمومی وزارت آموزش، فرهنگ و علوم هلند میگوید: بر مبنای قطعنامه 1737 شورای امنیت سازمان ملل متحد و هماهنگی با وزارت خارجه، ارائه هرگونه درسی که با دانش هستهای مرتبط باشد در دانشگاهها، دبیرستانها و کلیه موسسات آموزشی برای دانشجویان ایرانی ممنوع خواهد بود.
وی در پاسخ به این سوال که دقیقا چه رشتهها و یا دروسی شامل این تصمیم خواهد شد، گفت: ما از کلیه موسسات آموزشی درخواست کردهایم که فهرست دروس و رشتههای فنی خود را به ما اعلام کنند تا ما درباره دامنه محدودیتهای لازم تصمیم بگیریم.
لوبینگه همچنین گفت که این تصمیم شامل دانشجویان فعلی ایرانی نیز میشود و این افراد نمیتوانند دروسی که به تشخیص وزارت مربوطه برای آنان منع شده باشد را انتخاب کرده یا بگذرانند.
قطعنامه 1737 شورای امنیت سازمان ملل تصریح میکند، هرگونه انتقال فناوری و دانشی که به توسعه برنامه هستهای ایران یاری برساند، باید متوقف شود.
به گفته سرویس جهانی رادیو هلند، دولت هلند نگران آن است که دانشجویان و یا متخصصان ایرانی با دستیابی به اطلاعات هستهای حساس بتوانند به دولت آن کشور برای «توسعه تسلیحات اتمی» یاری برسانند.
این در حالی است که آژانس انرژی اتمی میگوید: هنوز به هیچ مدرک کاملا مشخصی که نشانگر تلاش دولت ایران برای دستیابی به سلاح هستهای باشد، دست نیافته است.
در همین حال مسئولان دانشگاه تونت در هلند نیز اعلام کردهاند، علاوه بر رشتههایی که به مسائل هستهای مرتبط میشود، از این پس ایرانیان اجازه تحصیل در رشته روانشناسی را نیز نخواهند داشت. مسئولان این دانشگاه از ارائه این توضیح که تحصیل در رشته روانشناسی چه ربطی به دانش هستهای دارد، خودداری کردهاند.
گفتنی است ؛ عبدالقادر خان که به پدر دانش هستهای پاکستان مشهور شده است، در دانشگاه فنی دلفت در هلند تحصیل کرده و مدتی را نیز در آزمایشگاههای هستهای این کشور به کار پرداخته بود، وی بعدها به طور ناگهانی به پاکستان رفت و در توسعه برنامه هستهای آن کشور که منجر به تولید بمب اتمی شد، نقش اصلی را ایفا کرد.
سالها بعد وی به اتهام فروش دانش هستهای تحت تعقیب قرار گرفت. اما آنچه که در حال حاضر مشخص است اینکه شنیدهها حاکی از آن است که مسئولین آموزشی و علوم عالی هلند به تازگی حتی رشتههایی چون روانشناسی را هم برای تحصیل دانشجویان ایرانی ممنوع کردهاند و همین امر باعث اعتراض ایرانیان مقیم هلند شده است تا جایی که اپوزیسیونهای جمهوری اسلامی ایران هم اعتراض شدیدی به این عمل دولت هلند کردهاند.
در این حال خیلی از ایرانیان مقیم اروپا که در کشورهایی به غیر از هلند تحصیل میکنند به این حرکت اعتراض کردند. ضمن اینکه خیلیها عقیده دارند که رشتههایی چون روانشناسی، مهندسی برق، الکترونیک و... چه ارتباطی با دانش هستهای دارد.
با اینکه 81 سال سن دارد اما در سلامتی کامل به سر میبرد، در سال 2006 دچار خونریزی رگ در چشم راستش شد، او مرتبا تحت کنترل پزشکان است و به سلامتیاش اهمیت زیادی میدهد.ملکه بریتانیا علاقه وافری به نگهداری حیوانات دارد، به ویژه چند سگ که سالها همدم او هستند، نزدیکان ملکه میگویند: او این سگ ها را از تمامی اطرافیان خود بیشتر دوست دارد! این سگ های گران قیمت نر و ماده سالها در کنار او زندگی میکنند و سالانه چندین هزار پوند خرج درمان و نگهداری از آنها میشود.میگویند روزی یکی از نگهبانان قصر باکینگهام، جلوی یکی از این سگها را که در حال دویدن بر روی چمن کاخ بود را گرفت، ملکه پس از فهمیدن، نگهبان را به شدیدترین شکل مجازات کرد اما روزی یکی از نوههایش در دوران کودکی مقابل او در محوطه کاخ به بدترین شکل ممکن زمین خورد و خون از صورتش فواره زد، ملکه تنها به یک لبخند بسنده کرد و از صندلی خود بلند شد و به سمت کاخ رفت!
اخباری که از درون دربار قصر باکینگهام به بیرون فاش شده است، حکایت از آن دارد که تمامی سگهای ملکه یک خدمتکار شخصی و هر کدامشان در قصر باکینگهام یک اتاق جداگانه در کنار اتاق خواب ملکه دارند.ملکه هر روز صبح پس از خواب سراغ این سگها میرود و عصر هم در محوطه قصرش، سرش را با سگهای خود گرم میکند.او دائما به خدمه کاخ سفارش میدهد که به سگهایش برسند.
او از ابتدای سلطنتش تا به امروز که 55 سال طول کشیده است، تاکنون شاهد ده نخستوزیر مختلف از احزاب محافظهکار و کارگر بوده که نخستین آنها، «وینستون چرچیل» از حزب محافظهکار و آخرین آنها «تونی بلر» از حزب کارگر است. با توجه به تشریفاتی و غیرمسئول بودن مقام سلطنت در بریتانیا در طول این مدت، وی کمتر دچار مشکل جدی در زندگی عمومی و مملکتداری شد و از نظر محبوبیت نزد افکار عمومی کم و بیش در یک سطح قرار داشته است. اما یکبار در سالهای بالا گرفتن اختلافات زناشویی بین پرنس چارلز فرزند ارشدش و پرنس دایانا که شخصی مردمی و محبوب در انگلیس بود، سلطنت او دچار بحران شد و زمانی که آن دو از یکدیگر طلاق گرفتند و پس از یک دوره رویارویی بین دربار و دایانا، سرانجام به تصادف خونین پاریس در 31 آگوست 1997 و مرگ دایانا منجر و، باعث شد که مردم ملکه را سرزنش کنند.
گفتنی است ظهور پدیده دایانا به عنوان همسر چارلز، ولیعهد و پادشاه آینده کشور در دربار بریتانیا در سال 1981 به مرور موجب بروز تغییرات شگرفی در ساختار سنتی دربار و جایگاه شخص ملکه شد چرا که تا پیش از حضور دایانا عروس ملکه در دربار، ملکه الیزابت و مادرش «ملکه مادر» به عنوان مظهر محبوبیت، نیکوکاری و مشارکت در امور خیریه اجتماعی و بینالمللی البته درظاهر شناخته میشدند اما دایانا به مرور و بدون سر و صدا توانست در قلب مردم بریتانیا و دیگر نقاط جهان جا باز کند چرا که افزایش محبوبیت او، باعث کاهش محبوبیت ملکه شد. به خصوص زمانی که انگلیس درگیر جنگ دریایی با آرژانتین بر سر جزایر فالکند شد، دایانا شدیدا مخالفت خود را به طور رسمی اعلام کرد، مردم بریتانیا از سیاستهای او حمایت کردند. به خصوص زمانی که دایانا در گفتگویی با بی.بی.سی اعلام کرد که علاقهای ندارد روزی ملکه انگلیس شود، او ترجیح میدهد ملکه قلبها شود.
این گفته باعث شکاف عمیقی بین دربار و دایانا شد و اکثریت مردم هم به طرفداری از دایانا برآمدند، شدت محبوبیت دایانا به حدی شد که ملکه الیزابت دیگر نتوانست با او روبهرو شود. با مرگ دایانا که خیلیها آن را مشکوک قلمداد کردند، اعتبار ملکه کمتر شد، تا حدی که افکار عمومی انگلیس در یک نظرسنجی پس از مرگ دایانا، برای اولین بار، ناراحتی و عدم رضایت خود را از سلطنت و شخص ملکه ابراز کردند. اما زمانی این تعجب از سوی دربار چند برابر شد که نظرسنجی بعدی نشان داد، مردم با تداوم سلطنت ملکه مخالفند و دوست داشتند پسر دایانا یعنی نوه ملکه، ولیعهد انگلیس شود.
اما آنچه که باید به آن آگاه باشید، این است که برخی نیز به دلیل مخالفتهای آشکار و نهان کلیسای انگلیکان که ملکه انگلیس هم رییس سنتی آن است، با انتصاب همسر جدید چارلز به عنوان ملکه و همسر پادشاه آینده این شایعه نیز رواج دارد که ممکن است پرنس ویلیامز فرزند ارشد چارلز و دایانا که از محبوبیت زیادی بین مردم برخوردار است، به طور مستقیم و با پیشی گرفتن از پدرش به عنوان پادشاه بعدی کشورش به تخت سلطنت برسد اما آنچه که تاکنون مشخص است، اینکه، ملکه الیزابت دوم با توجه به سلامت جسمی و روحی، هیچ برنامهای برای کنارهگی?ی از تاج و تخت ندارد و قصد دارد همچنان به عنوان یک مادربزرگ شاغل به سمت تمام وقت خود ادامه دهد. اما آنچه که باید در طول سلطنت 55 ساله الیزابت اشاره داشت، این است که سلطنت بریتانیا، دچار فراز و نشیبهای زیادی بوده و از یک امپراتوری و قدرت استعماری بلامنازع به یک قدرت درجه دوی اروپایی تبدیل شده است. این اتفاق باعث شد، تا نهاد سلطنت را دچار دگرگونی و آن را تا حدی از حالت کلاسیک و پرقدرت تاریخی خود خارج و به یک نماد تشریفاتی و سنتی تبدیل کند.
آنچه خواندید سرگذشت زنی است که نتوانست برخلاف اذهان عمومی کشورش، بریتانیا را از جنگ علیه مردم مسلمان فلسطین، افغانستان و عراق کنار بکشاند، چرا که او به جای اینکه بیشتر سعی و توانش را روی امور کشور خود بگذارد، وقتش را با حیوانات خانگیاش صرف میکند. زنی که لقب ملکه بریتانیای کبیر دارد، این روزها آنچنان در تنهایی به سر میبرد که تنها حرف دل او را حیوانات خانگیاش گوش میکنند. آیا او به عنوان ملکه بریتانیا این قدرت را ندارد که از دادن تقدیرنامههای واهی، به سلمان رشدی مرتد جلوگیری کند و اسلام ستیزی خود را به رخ جهانیان نکشاند؟
منبع : ksabz
در این جا قصد داریم منشاء برخی از این افسانههای کهن را تعریف کنیم:
افسانه پل دست سبز
بخش «اولد لنسفورد رود» امروزه منطقهای بدنما و بلا استفاده است ولی صد سال پیش این ناحیه متروکه شلوغترین و پررفت و آمدترین معبر بود. با اینکه این منطقه بیمصرف میباشد ولی هنوز هم الوارهایی که از قدیمالایام روی نهر «کین» قرار داشته است «پل دست سبز» نامیده میشوند.
در ماه اکتبر سال 1988 دو تن از اهالی «لانکاستر کانتی» که میخواستند نامشان مجهول بماند، داستان «افسانه پل دست سبز» را برای نشریه محلی تعریف کردند. داستان آن چنین است: یکی از مردها در حالی که به کنار نهر اشاره میکرد گفت یک شب من و چند تا از دوستانم به اینجا آمده بودیم. همان شب آن را دیدم که روی نهر حرکت میکرد. درست زیر پل. رنگش سبز بود و آهسته از آب بیرون میآمد. فقط یک دست سبز دیده میشد. مردم میگویند نهری که در زیر آن پل قرار دارد، زمانی صحنه نبردی سخت در زمان جنگ داخلی آمریکا بود. در این نبرد دست یک سرباز جوان انگلیسی با شمشیر یک آمریکایی قطع شد و درون آب درست زیر پل افتاد. هرازگاهی در شبهایی که ماه در آسمان میدرخشد و زمین را روشن میکند، در تاریکی نقرهفام میتوان دست سبزی را دید که از آب بیرون میآید و به دنبال بدن گمشده و شمشیر خود میگردد.
خانه وحشت میلت چنی
هیچکس نمیدانست میلت چنی اهل کجا بود ولی در دهه 1850 این مرد که صاحب میخانه و مهمانسرایی در منطقه بود، اسرارآمیزترین مرد لانکاستر کانتی شد. برخی چنی را که به رکگویی شهره بود مجسمه شیطان میدانستند. وقتی مردم جسد او را دیدند که برابر دادگاه شهر به چوببستی آویزان بود و تاب میخورد زیاد تعجب نکردند. بعد از اینکه چنی به اتهام دزدیدن برده «دکتر کرافورد» محکوم شد خیلیها فکر میکردند او به مکافات عملش رسیده است.چنی یک برده داشت که هرازگاهی او را به یک مسافر سادهلوح میفروخت. چند روز بعد برده از موقعیتی استفاده میکرد و از پیش صاحب تازه میگریخت و دوباره به مهمانخانه چنی برمیگشت تا در یک فرصت مناسب چنی دوباره او را به مسافر سادهلوح دیگری بفروشد. ولی همه مسافران مهمانخانه چنی آنقدر خوش شانس نبودند. هیچکس تمایلی نداشت که در آن مهمانخانه بماند ولی چاره دیگری نبود. آنها که اغلب خسته از معاملات مختلف و با جیب پر پول به آن منطقه میآمدند باید شب را در آن جا به صبح میرساندند اما برای برخی از مسافران، آن مهمانخانه آخرین محل استراحت به شمار میرفت. مدتی بعد خانوادههای آنها به دنبال شوهر یا پسر گمشدهشان به آن مهمانخانه خلوت میرفتند ولی هیچوقت نتیجهای نمیگرفتند. در طول آن سالها مردم بسیاری که از حوالی مهمانخانه عبور میکردند پیکرهای مهآلودی را میدیدند که در میان درختان اطراف میخانه سرگردان بودند. دیگر کمتر کسی از اهالی لانکستر کانتی جرات میکرد شب را در آن محل بگذراند.
چنی همیشه همه چیز را انکار میکرد و مدرکی به دست کسی نمیداد ولی سالها بعد آن معماها حل شد. یک شرکت ساختمانی به آن منطقه رفت و زمین را حفاری کرد. در آن هنگام بود که چندین اسکلت از زیرخاک بیرون آمد که همگی به قتل رسیده بودند. مردم نام آن مهمانخانه را «خانه وحشت میلت چنی» گذاشتند. این خانه تا اوایل دهه 1970 در آن محل باقی مانده بود ولی دیگر تبدیل به خانهای متروکه درست شبیه به خانه ارواح شده بود. خانهای که به راستی محل زندگی ارواح مسافران بیگناه محسوب میشد.
جای پای شیطان
در دل درختزارهای انبوه کاج در «ایندین لند» آمریکا زمینی دایره شکل و تیرهرنگ به چشم میخورد که هیچ گیاهی در آن نروییده است. کسانی که برای نخستین بار از کنار این دایره عبور میکنند بلادرنگ میاندیشند چه چیزی سبب شده است این قطعه زمین اینقدر با اطراف خود در تضاد باشد. خاک تیره این منطقه آنقدر سفت است که دسته تبر هر کسی را که بر آن ضربه بزند میشکند. هیچ اثری از حیات در آن یافت نمیشود. نه کرم خاکی، نه سوسک و نه حتی یک دانه علف در آن به چشم نمیخورد. حتی حیوانات هم به آن داخل نمیشوند و آن را دور میزنند. بدتر از همه اینکه میگویند اگر کسی وسط دایره بایستد احساس عمیقی از ترس، دلهره و تهوع بر او مستولی میشود. اگر سنگ یا چوب روی آن قرار دهید و بروید، روز بعد که بازگردید اثری از آن سنگ و چوب به چشم نمیخورد.
ولی این جا چه اتفاقی افتاده است؟ آیا این دایره جایگاه شیطان است؟ سرخپوستان این منطقه اینطور فکر میکنند. آنها معتقدند این دایره جای پای شیطان است. افسانههای کهن حاکی از آن است که این دایره لمیزرع زمانی محل به مجازات رساندن محکومین سرخپوستان بوده است. به همین دلیل ارواح شیطانی همیشه در آن محل پرسه میزنند و منتظر روحهای محکوم شده هستند. سرخپوستان میگویند شبهایی که ماه در آسمان نیست و هیچ بادی نمیوزد و هیچ صدایی از درختان اطراف به گوش نمیرسد، وقتی همه چیز در حال سکون است، در آن هنگام شیطان خود را در آن جا نشان میدهد.
ارواح آلکاتراز
هر روز به هنگام غروب آفتاب، وقتی آخرین قایق توریستی، مسافران خود را از این پایگاه دورافتاده و بادگیر میبرد، یک نفر تنها در جزیره جا میماند. او نگهبان شب آلکاتراز است. «گریگوری جانسون» در زیر نور چراغ قوه خود جای جای این زندان دلگیر که زمانی محل نگهداری بدذاتترین جنایتکاران و قاتلین بوده است را درمینوردد. او در حالی که نور را به سوی در نیمه باز سلول انفرادی میاندازد میگوید: «هی آن صدای چیه؟» مکثی میکند و شانههایش را در برابر یکی دیگر از اسرای آلکاتراز بالا میاندازد و زیرلب میگوید: «مرد فکرش را هم نکن که یک شب بدون اسلحه بیرون بیایی.» تا هنگام سپیدهدم که اولین قایق توریستی به جزیره میآید، مرد در «جزیره شیطانی» آمریکا با توهمات و ترسهای خود دست و پنجه نرم میکند. سالها پیش آلکاتراز آخرین ایستگاه زندگی 1576 قاتل و جنایتکار و معروفترین کلاهبرداران آمریکا بود. این پایگاه که به «صخره» معروف بود به خاطر سلولهای تنگ و تاریک و دیسیپلین سختش معروف بود. بعد از اینکه در سال 1963 این زندان بسته شد، باز هم آلکاتراز مامن زندانیان بیچاره خود ماند. مردانی که زمانی در آن جا به زنجیر کشیده شده بودند. با اینکه دیگر هیچ زندانیای در آن نیست ولی هنوز هم حس غریبی در آن موج میزند. حسی توام با دلهره و وحشت. طوری که هیچگاه به ویژه در هنگام شب انسان در آن جزیره احساس آرامش نمیکند. بعضیها معتقدند این احساس غریب به خاطر وجود ارواح کسانی است که در آن زندان مردهاند. آیا این حرف صحت دارد؟
نیشگونی از سوی عالم ارواح
«اریک» ده سال در شیفت شب آلکاتراز کار کرد. از نظر او بدترین قسمت کار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الکتریکی بود. یک شب او روی صندلی شوک نشست و عکس یادگاری گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتی فیلم را ظاهر کرد در عکس تصویر صورتی را دید که از پشت صندلی خیره به او نگاه میکند. او هنوز هم نمیداند آن صورت چه بود. اریک میگوید گاهی اوقات واقعا احساس وحشت میکردم. نگهبانهای دیگر داستانهایی درباره اتفاقات آن جا تعریف میکردند ولی من سعی میکردم توجهی به حرف آنها نکنم اما گاهی اوقات احساس ترس اجتنابناپذیر بود.
«مری مک کلر» دوازده سال است که در این جزیره کار میکند. او از انزوای آن جا لذت میبرد و میگوید «اینجا یک محل فانتزی استاندارد برای من است.» با این حال او هم اتفاقات عجیبی را تجربه کرده است. وی میگوید«بارها برایم اتفاق افتاده که احساس میکردم کسی مرا نیشگون میگیرد. من توضیحی برای آنها ندارم به همین خاطر هیچوقت در موردشان با کسی حرف نزدم.»
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در این زندان گذراند این سارق بانک که هم اکنون در آریزونا زندگی میکند درباره زوزههای باد میگوید «شبها وقتی با چشمان باز دراز میکشیدم به زوزه باد گوش میدادم. زوزهای وحشتانگیز بود و انسان احساس میکرد ارواح هم با باد همنفس شدهاند. سعی میکردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلکاتراز فکر میکنم به یاد بیرحمیهایش میافتم.» هر روز هزاران توریست از جاهای مختلف به آلکاتراز میآیند و از سلولهای مختلف آن که هر یک نام زندانی خود را بر سر در خود دارند دیدن میکنند. وقتی خورشید غروب میکند دیگر کسی از آلکاتراز نمیرود بلکه همه از آن فرار میکنند. جانسون، نگهبان شب، نیز پس از گذراندن شبی در میان زوزههای ارواح کشتهشدگان آلکاتراز، صبح روز بعد میگریزد تا چند ساعتی احساس امنیت نماید.
دخترک ده ساله
ساعت حدود 9 در یک شب زیبای ماه آوریل بود که من طبق معمول به رختخواب رفتم. آن شب هم مثل تمام شبها در اتاق خودم و در تخت خودم خوابیدم. تا آن زمان اتفاق خاصی برایم نیفتاده بود ولی آن شب چیزی دیدم که هرگز فراموش نخواهم کرد. به محض اینکه چشمهایم را بستم لحظه به لحظه بیشتر احساس سرما کردم. چشمهایم را باز کردم تا ببینم آیا در یا پنجره باز مانده است ولی همه بسته بودند. به همین خاطر کمی احساس ترس کردم. به پهلو غلتیدم و ناگهان چشمم به دخترکی افتاد که حدود ده سال داشت. ایستاده بود و با لبخند به من نگاه میکرد. فکر کردم حتما خواب میبینم. چشمهایم را محکم بستم و دوباره گشودم. دخترک هنوز آنجا بود. پیراهن سپید بسیار زیبایی بر تن داشت و دور یقهاش گلهای بنفش ملایمی دوخته شده بود. حالا دیگر عرق کرده بودم. از دختر پرسیدم تو کی هستی؟ او نزدیکتر آمد و گفت من دوستت هستم، یادت میآید؟ قبلا با تو زندگی میکردم... بعد خندید و جلوی چشمان حیرتزده من ناپدید شد. هرگز در طول عمرم اینقدر نترسیده بودم. آیا او را قبلا میشناختم؟ به سرعت پیش مادرم رفتم و خودم را در آغوش او انداختم. بعد همه چیز را برایش تعریف کردم. مادرم اخمی کرد و گفت حتما خواب دیدهام. ولی من میدانم که خواب نبودم. وقتی برگشتم اتاقم هنوز سرد بود.
چهرهای در پنجره
من «ریا» هستم و اهل هندوستان میباشم ولی داستانی که تعریف میکنم در آمریکا و در خانه خالهام اتفاق افتاد. خالهام همیشه میگفت در خانه ارواح زندگی میکند ولی من هیچوقت حرفش را باور نکردم تا اینکه آن اتفاق برایم افتاد. روزی که اولین بار به آن خانه رفتم احساس کردم همه چیز عجیب به نظر میرسد. حس میکردم یک نفر از پنجره به من نگاه میکند. هر بار آهسته به کنار پنجره میرفتم آن را میگشودم و دختر موطلاییای را میدیدم که به سرعت فرار میکرد. این اتفاق چندین بار تکرار شد تا اینکه موضوع را به خالهام گفتم. او گفت چهارده سال پیش این خانه متعلق به یک زن و شوهر جوان و دختر پنج سالهشان بود. پرسیدم آن دختر، مو طلایی بود؟ خاله مرا به اتاق زیر شیروانی برد و عکسی از آن خانواده را به من نشان داد. بله آن دختر موی طلایی داشت. مطمئن بودم که او همان دخترکی است که پشت پنجره میدیدم. شب بعد پنجره اتاقم باز بود. باز هم دختری را دیدم که به من خیره شده است ولی این بار بهتر میتوانستم او را ببینم. چشمانش سیاه سیاه بود یعنی اصلا سفیدی نداشت. شروع به جیغ کشیدن کردم و به در نگاه کردم وقتی دوباره برگشتم حدود یک سانتیمتر با صورت دخترک فاصله داشتم. شروع به دویدن کردم و به اتاق خالهام رفتم. ولی وقتی در را باز کردم دیدم خالهام راحت خوابیده است و همان دختر کنارش مثل مردهها افتاده بود. دقیقا یادم هست که ساعت پنج صبح بود. خالهام را تکان دادم و دخترک را به او نشان دادم. دختر در برابر چشمان وحشتزده ما بیدار شد و به من نگاه کرد و گفت «تو مردهای!» و به سرعت محو شد. از آن به بعد دیگر او را ندیدم ولی هنوز هم نفهمیدم چرا او به من گفت مردهام.
منبع :ksabz