سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم از خدا بترسید که چه بسیار آرزومند که به آرزوى خود نرسید ، و سازنده‏اى که در ساخته خویش نیارمید ، و گردآورنده‏اى که به زودى گردآورده‏ها را رها خواهد کرد و بود که آن را از راه ناروا فراهم آورد ، و حقى که به مستحقش نرساند ، از حرام به دست آورد و گناهش بر گردنش ماند . با گرانى بار بزه ، باز گردید ، و با پشیمانى و دریغ نزد پروردگار خود رسید . « این جهان و آن جهان زیانبار ، و این است زیان آشکار . » [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :31
بازدید دیروز :49
کل بازدید :315884
تعداد کل یاداشته ها : 117
103/9/2
3:54 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
محمد رضا آقابیگی[226]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
سروهای سرافراز (( همیشه با تو )) هو اللطیف مبادا روی لاله ها پا گذاریم خانه متروک همسفرمهتاب امٌل عروج .: شهر عشق :. بانک مقاله آدمک ها شاهراه اندیشه آرمان(بازگشتی دوباره) به نام وجود باوجودی که وجودبی وجودم عشق الهی: نگاه به دین با عینک عشق و عاشقی از قرآن بپرس Ask quran نگاه مشرقی دوستان همدم دربدران سکوت عشق ذخیره خدا آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام مذهب عشق مذهبی عدل الهی Divine Justice پرتگاه ناگفته های آبجی کوچیکه عاشق دلباخته وبلاگ رسمی کتایون پیام محبت شناخت اراء و افکار ضالّه همسفر عشق شمیم یار... نافذ فصل سکوت من گذشته من گل نرگس Narcissus طلسم شدگان مـن او چاپی دوم خانه اطلاعات به وسعت دنیا به وسعت دنیا خاطرات یک زندگی یه دل خسته یک کلام حرف خودمونی .:(( به یاد رضا )):. دختـــــر غربتـــی دنیای واقعی اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار از یک روحانی دختر ی با کو له‏با ر ی ا ز ا مید عاشقانه های گودزیلا بی سرزمین تر از باد یه پرستویی که قلبش شکسته خلوت تنهایی زیبایی سایه خداوند بر کهکشانهاست ساقیا قدحی ریز که ما باده پرستیم ::. یاغی ترین .:: وبلاگ ایران اسلام دوست عزیز سلام داستان و راه های توحید جویان بزرگ تا.............شقایق او برای دم هر ثانیه ام رحمتی بود عظیم! گل ارکیده زیر درخت گل خدای که به ما لبخند میزند باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه باورم کن کوچولوها مانا کوثر چهاردیواری توهم یک عشق....... چاه بانک اس ام اس و جوک سیب سایت تخصصی گوشی موبایل عطش کلبه احزان سایت ویژه یک جالب برای دیدن فلش ایمل ریاست کانون رشد (سیروس دولت پور) باشگاه اندیشه سایت خبری سایت تکچین سایت مخ زن آموزش زبان انگلیسی سایت سیامک انصاری (کیانوش) سایت شبهای برره بید جیگر موزیک آموزش رایانه و مهارت icdl به زبان فارسی دایره المعارف فارسی آدرسهای اینترنت سایت زن روز (ویژه خانم ها - مد لباس ) محاسبه طول عمر (به روش کاملا پزشکی ) کاریکاتور بازیگران سینمای ایران سایت مهران مدیری شقایق دهقان (گل یاسمن بانو) سایت مناجات وبلاگ رییس جمهور (آقای محمود احمدی نژاد) پیوند به سایتهای دولتی سایت عمو پورنگ دوربین نت (آرشیو عکس) کسب در آمد و جوک و sms سایت کانون فرهنگی و تربیتی رشد لحظه‏ی دیدار بازار شپش فروشها خدا بود و دیگر هیچ نبود...!!! برای تو چرا و چگونه...؟؟؟ کویر خیال سکوت :.: : نماز،یک هدیه الهی :.: : تا شکوفه ی عشق اینک از حال به آینده پلی باید زد....... وبلاگ تفریحی Fashens چشم انداری بر ژاپن من نگاشت سایت پاسخگو (سئوالات شرعی ) حنانه خواهر سیب مخمل افتاب حقیقت هنرهای رزمی وبلاگ کانون رشد ناحیه 3 کرج
                                                    هشدار پلیس به سارق وسایل شخصی هدیه تهرانی
    
    
    
    
     مادر، در بیمارستان بستری است و دختر نگران حال او است... مثل خیلی از دختران ایرانی که همیشه غمخوار مادر هستند... عجله دارد، خیلی زیاد... به سوی بیمارستان می‌رود، عقربه‌های ساعت، نه شب را نشان می‌دهد، اتومبیلش را پارک می‌کند... از پله های بیمارستان بالا می‌رود، با عجله خود را به بالین مادر می‌رساند... مادر که دخترش را می‌بیند برق شادی در چشمانش می‌درخشد. تمامی مادران ایرانی همین‌طور هستند، عاشق فرزند... مادر او هم همین‌طور است... او دیوانه‌وار به دخترش عشق می‌ورزد و دختر هم به همین شکل مادر را دوست دارد... ساعتی پیش مادر

می‌ماند. حالا دیگر باید به خانه برود... از مادرش خداحافظی می‌کند، روی مادر را می‌بوسد، خود را به بیرون بیمارستان می‌رساند، اما متوجه موضوعی می ‌شود، متوجه اتفاقی که ممکن است برای هر یک از افراد این شهر بزرگ - تهران - بیفتد... با نیروی انتظامی تماس می‌گیرد و آنها را در جریان می‌گذارد... ماموران کلانتری به سرعت خودشان را به محل حادثه می‌رسانند و او می‌گوید: «اتومبیل را پارک کردم، به ملاقات مادرم رفتم، در زمان بازگشت متوجه شدم که لپ‌تاپ و دوربین دیجیتالم که محتوای اطلاعات کاری و شخصی‌ام بود را به سرقت برده‌اند، عجیب این است که به دیگر اشیای قیمتی و پول که در اتومبیل بوده، کاری نداشتند... ... آنچه که خواندید، اتفاقی بود که چندی پیش در شهر تهران برای هدیه سینمای ایران، «هدیه تهرانی» افتاد... فردای آن روز خبرگزاری ایسنا، این خبر را روی تلکس خبرگزاری‌اش می‌آورد، هدیه تهرانی در تماس با ایسنا گفت: «اتومبیلم را در پارکینگ بیمارستان پارک کردم تا به ملاقات مادرم بروم، اما پس از بازگشت، دیدم که وسایل شخصی در اتومبیلم به سرقت رفته است.» ظواهر امر نشان می‌دهد که حریم خصوصی یک بازیگر دیگر مورد تعرض قرار گرفته است... لپ‌تاپ و دوربین شخصی او که ممکن است حاوی فایل‌های خصوصی در زمینه کاری و شخصی این بازیگر توانای سینمای ایران باشد، بدین شکل به سرقت رفته... او به پلیس توضیح داده است که سارق یا سارقان هیچ اشیای قیمتی دیگری را به سرقت نبرده‌اند... آیا این اتفاق می‌تواند معنایی جز این داشته باشد که عده‌ای مراقب او بودند و چنین کاری را در فرصت به‌دست آمده، انجام دادند... یا همه‌چیز تصادفی بوده و سارق یا سارقان نمی‌دانستند که این اتومبیل از آن هدیه تهرانی بوده است... اگر سارق یا سارقان نمی‌دانستند که اتومبیل مورد نظر از آن تهرانی است و لوازم شخصی او را دزدیدند، باید آنها را در بازار به فروش برسانند، البته به احتمال زیاد آنها پس از درج این خبر در نشریات، متوجه شدند که لپ‌تاپ و دوربین دیجیتال از آن این بانوی سینمای کشور است و ممکن است آنها را دیگر در بازار نفروشند و اگر هم فروختند، خریدار با دیدن فایل‌های آن متوجه شود که این اجناس از آن هدیه تهرانی است، اما باید اشاره داشت که در هر دو صورت، سارق یا سارقان و خریدار جنس دزدی به فایل‌های خصوصی لپ‌تاپ و دوربین دسترسی خواهند داشت که امیدواریم این دو وسیله از فایل‌های خصوصی پاک باشند، چرا که در غیر این صورت خدای ناکرده ممکن است شاهد پخش فایل‌های خصوصی این هنرمند باشیم... سارق باید بداند سارق باید بداند که سرانجام در چنگال عدالت گرفتار خواهد شد و به سزای عمل خود خواهد رسید، اما آیا او می‌داند که چه آینده‌ای در انتظار دارد... در این باره فرماندهی انتظامی استان تهران، سردار «رضا زارعی» می‌گوید: متجاوزان به حریم خصوصی افراد باید بدانند که مجازات سختی در انتظار آنان است. وی می‌گوید: از زمان تصویب قانون مجازات اعدام برای متجاوزان حریم خصوصی افراد، وقوع این نوع جرایم با کاهش خوبی مواجه شده است... امیدواریم سارقان این فایل‌های خصوصی به مجازات و حکم عمل خود تا این لحظه آگاه شده باشند. وی با اعلام این مطلب می‌گوید: به هیچ عنوان نباید شک کرد، در صورتی که مجازات این گونه جرایم بالا برود، بازدارندگی آنها نیز بیشتر می‌شود. زارعی می‌گوید: وقتی فردی به خود چنین جراتی می‌دهد که وارد حریم خصوصی شهروندان شود و با آبرو و حیثیت افراد بازی کند، چه‌طور می‌توان با چنین شخصی در حد جریمه و ارشاد برخورد کرد؟ وی با اشاره به تصویب قانون تشدید برخورد با متجاوزان به حریم خصوصی افراد می‌گوید: اگر این قانون پس از تصویب نهایی در چرخه‌ اجرایی به درستی اجرا شود، بی‌‌شک با کاهش قابل ملاحظه‌ای در حوزه اینگونه جرایم مواجه می‌شویم. زارعی امنیت اجتماعی را یکی از مهم‌ترین مولفه‌های امنیت می‌داند و معتقد است اعمال مقتدرانه قانون در این حوزه می‌تواند منجر به پیشگیری قابل ملاحظه جرایم شود. فرمانده نیروی انتظامی استان تهران می‌گوید: کسی که به ناموس مردم دست‌درازی و سپس اقدام به فیلم‌برداری از عمل پلید خود کرده و با تکثیر این فیلم درآمد هنگفتی به دست‌آورده، این شخص جانی است، از این‌رو باید این جانیان به اشد مجازات محکوم شوند... زارعی می‌گوید: بحث برخورد با مجرمان منافاتی با مباحث تربیتی ندارد و وجود جرایم مختلف در حوزه‌های اجتماعی، نتیجه کم‌کاری در زمینه آموزش و فرهنگ‌سازی است... اولین و آخرین نیست در سالیان اخیر، بارها دیده شده است که پخش فیلم‌ها از مهمانی‌های خصوصی افراد که البته در بین آنها بازیگران و ورزشکاران هم بوده‌اند به شدت با آبروی آنان بازی کرده است... در سال‌های گذشته دیدیم که تصاویر چند دانشجوی دختر در کنار هم در اینترنت پخش شد و آنها را دچار مشکل کرد. حتی تعدادی از آنان اقدام به خودکشی کردند... یا پدری که پس از دیدن سی‌دی فیلم دختر خود در یک مهمانی، با او به بدترین شکل ممکن برخورد کرد تا جایی که دختر روانه بیمارستان شد... و باز هم شاهد بودیم که چگونه تصاویری از زندگی شخصی هنرمندان و ورزشکاران از جمله فوتبالیست‌ها، در اینترنت قرارگرفت... به واقع چرا این قشر از افراد باید حواس‌شان به حریم شخصی‌شان نباشد تا این گونه دچار مشکل نشوند. دکتر «ایمانی» استاد دانشگاه در این باره می‌گوید: به هر حال یک چهره معروف ورزشی یا سینمایی نمی‌تواند به‌طور مراقب اطرافش باشد، چرا که در کوچه و خیابان، صدها گوشی دوربین‌دار هر لحظه ممکن است، حرکات عادی و روزمره آنان را شکار کند... در چنین مواقعی بهترین روش این است که قانون به سختی با مجرمان برخورد کند تا درس عبرتی برای دیگران شود... ضمن این‌که این قشر از افراد جامعه‌مان، باید حواس‌شان بیشتر جمع باشد... به‌طور مثال اگر هدیه تهرانی، لپ‌تاپ و دوربین دیجیتال خود را همراه خودش می‌برد، شاهد چنین اتفاقی نبودیم و او هم دچار استرس نمی‌شد و امنیت روانی خودش را حفظ می‌کرد گرچه نمی‌دانیم که آیا در لپ‌تاپ و دوربین او فایل‌های خصوصی بود یا نه؟ اما اگر وی مراقبت بیشتری می‌کرد، این وسایل را روی صندلی اتومبیل خود نمی‌گذاشت... امیدواریم که این قبیل اشخاص بیشتر حواس خود را جمع کنند. آنچه که مشخص است، این‌که این اولین و آخرین تجاوز به حریم خصوصی افراد نیست. امیدواریم سارقان، اجناس این بانوی سینمای ایران را به او برگردانند و به درخواست پلیس هم توجه داشته باشند که آنها سخت به دنبال پیگیری این پرونده هستند... همچنین قانون، سخت‌ترین مجازات‌ها را برای مجرمان در نظر خواهد گرفت. سرنخ‌های پلیس درباره سرقت وسایل شخصی هدیه تهرانی نظر سرهنگ «داود سلطانی» معاون مبارزه با سرقت اداره آگاهی تهران بزرگ را جویا شدیم... او در این باره به همکار ما گفت: اتومبیل هدیه تهرانی، آن‌‌طور که در نشریات و خبرگزاری‌ها نوشته شده در پارکینگ بیمارستان نبوده، بلکه در یکی از کوچه‌های فرعی خیابان بلوار کشاورز پارک شده بود؛ یک پژو 206 نقره‌ای رنگ... وی در مورد مجازات سارق می‌گوید: در صورت دستگیری سارق، حکم‌نهایی با قاضی است، اما در ابتدا باید ببینیم این سارق کیست؟ سابقه‌دار است، بار اولش است، با تعقیب اتومبیل هدیه تهرانی این کار را انجام داده یا نه؟ اما در هر صورت پخش محتویات دوربین و لپ‌تاپ، مجازات سنگینی برای او خواهد داشت. سلطانی عقیده دارد: اگر هدیه تهرانی به هشدارهای پلیس که به‌طور دائم از تلویزیون در حال پخش است، توجه می‌کرد، وسایل شخصی خود را آن ساعت شب در یک کوچه فرعی داخل اتومبیل جا نمی‌گذاشت و به طور حتم حالا شاهد چنین اتفاقی نبودیم... از سلطانی پرسیدیم آیا 206 تهرانی دچار شکستگی شیشه شده که در پاسخ گفت: آن‌طور که در پرونده پیداست، سارق یا سارقان قفل اتومبیل را شکستند... وی می‌گوید: اگر اتومبیل در معرض دید بود و در یک کوچه تاریک و دنج نبود، به احتمال زیاد سارق را وسوسه نمی‌کرد. به هر حال کاری است که شده و حال باید سارق را دستگیر کنیم... وی در مورد پردازش این موضوع در نشریات می‌گوید: البته نمی‌توانم دقیق بگویم که سارق، نشریات را مطالعه کرده است یا نه، اما اگر یک درصد در نظر بگیریم که سارق با مطالعه نشریات به این موضوع پی برده، به طور حتم وسوسه می‌شود که محتویات لپ‌تاپ و دوربین او را چک کند... و با احتیاط بیشتری عمل می‌کند... گرچه باید اشاره داشته باشم که ما به سرنخ‌هایی دست یافتیم که البته نمی‌توانم آن را در جراید بازگو کنم... معاون مبارزه با سرقت اداره آگاهی تهران بزرگ در پایان می‌گوید: از سارق می‌خواهم که هر چه زودتر اموال مسروقه این بانوی سینما را باز گرداند... چرا که در غیر این صورت عواقب بدی در انتظار اوست.

تذکر : عکس تزیینی است و چهره خانم هدیه تهرانی مونتاژ است


86/4/18::: 10:44 ص
نظر()
  
  

                                                         ملکـه ی جــزیــره


    
    
    
    ملکه انگلیس این روزها، بیشتر از گذشته، احساس تنهایی می‌‌کند، به همین خاطر بیشتر اوقات خود را با سگ‌هایش می‌گذراند، حیواناتی که سالانه چند هزار پوند برای دربار سلطنتی هزینه در بر دارد

    جمعه بود، 21 آوریل سال 1926 (1305 شمسی)، الیزابت الکساندرا مری ویندزور ملکه بریتانیا به دنیا آمد، پدرش آلبرت دوک یوک که بعدها لقب پادشاه جرج ششم را از آن خود کرده بود و مادرش لیدی الیزابت پرنس یورک که به مادر ملکه مشهور شد، او را در دوران کودکی «لیلیت» خطاب می‌کردند و از همان دوران کودکی مورد علاقه شدید پدربزرگش جرج پنجم و مادربزرگش ملکه ماری قرار گرفت. ده ساله که شد به عنوان دختر بزرگ خانواده، عنوان پرنسس بریتانیا را از آن خود کرد و تحت تعلیمات و قوانین سلطنتی قرار گرفت، از آنجا که والدین او پسری نداشتند که وارث تاج و تخت شود، الیزابت جانشین تخت سلطنتی بریتانیا شد. او یک خواهر کوچک‌تر از خود با شش سال تفاوت سنی به نام «مارگارت» داشت در سال 1936 پدرش به مقام پادشاهی رسید، از این رو مقام و منصب او بیشتر شد 13 سال بیشتر سن نداشت که در سال 1939، جنگ دوم جهانی آغاز شد و او به همراه خواهرش مارگارت در قصر یورکشایر که محل امنی بود، مستقر شدند. در همین زمان به آنان پیشنهاد شد که برای تکمیل تحصیلات خود به کانادا بروند اما مادر که نمی‌خواست بچه‌ها را از خود دور کند، با این پیشنهاد مخالفت کرد. شاید برایتان جالب باشد، بدانید که دختر پادشاه انگلیس از همان دوران کودکی، برای بچه‌های همسن و سال خود صحبت می‌کرد، آن هم در شبکه رادیویی «بی‌.بی.سی»... او سیزده سال بیشتر نداشت که عاشق دلباخته همسرش پرنس فیلیپ شد، زمانی که فیلیپ در نیروی دریایی سلطنتی خدمت می‌کرد، الیزابت برای او نامه‌های عاشقانه می‌نوشت. 91 ساله که بود، در آخرین سال جنگ دوم جهانی از پدرش خواست که مستقل شود و به همراه دیگر شاهزادگان به صورت عمومی درس بخواند، حتی لباس‌های عادی بر تن کند و پدرش هم موافقت کرد. در سال 1947 به همراه والدینش به کیپ تاون واقع در آفریقای جنوبی رفت و جشن تولد 21 سالگی‌اش را در همان جا گرفت. بیستم نوامبر روز بزرگی در زندگی‌اش بود، چرا که در آن زمان با پرنس فیلیپ دوک در ادینبورگ اسکاتلند ازدواج کرد، فیلیپ پسر بزرگ جرج اول بود. آنها پس از ازدواج تا سال 1953 در کلارنس هاوس لندن سکنی گزیدند.در 14 نوامبر 1948، اولین فرزندشان که پسر بود به دنیا آمد و آنها نامش را چارلز گذاشتند، آنها در طول زندگی مشترکشان، صاحب 4 فرزند شدند، سه پسر و یک دختر. در سال 1951 وضعیت سلامتی پدر الیزابت رو به وخامت رفت و سرانجام در سال 1952 درگذشت، حال باید دختر او ملکه انگلیس می‌شد و پس از سال‌ها کشور، دیگر پادشاه نداشت، او تجربه‌ای جز سفر به کشورهایی از جمله آفریقای جنوبی، ایتالیا، مالت، استرالیا، نیوزلند و آمریکا نداشت. وی در ششم فوریه سال 1952 پس از مرگ پدرش، جانشین او شد و شانزده ماه بعد طی یک مراسم رسمی در کلیسای وست مینستر واقع در لندن رسما تاجگذاری کرد. الیزابت دوست نداشت که فقط در قصر بماند، از این رو به کشورهای مختلف سفر می‌کرد و به همراه شوهرش در کنگره‌های مختلف شرکت می‌جست. او به تمام دنیا سفر کرد و در تمامی مراسم ملی کشورها شرکت کرد، از جشن ملی پاکستان تا سالگرد استقلال آمریکا.درباره او می‌گویند که در سیاست انگلیس، تنها یک نماد است و این کابینه نخست وزیری است که قدرت اول کشور می‌باشد و حتی بارها شده که از او حرف‌شنوی هم ندارند.
    
    اتاق خواب سگ های ملکه


    با این‌که 81 سال سن دارد اما در سلامتی کامل به سر می‌برد، در سال 2006 دچار خونریزی رگ در چشم راستش شد، او مرتبا تحت کنترل پزشکان است و به سلامتی‌اش اهمیت زیادی می‌دهد.ملکه بریتانیا علاقه وافری به نگهداری حیوانات دارد، به ویژه چند سگ که سال‌ها همدم او هستند، نزدیکان ملکه می‌گویند: او این سگ ها را از تمامی اطرافیان خود بیشتر دوست دارد! این سگ های گران قیمت نر و ماده سال‌ها در کنار او زندگی می‌کنند و سالانه چندین هزار پوند خرج درمان و نگهداری از آنها می‌شود.می‌گویند روزی یکی از نگهبانان قصر باکینگهام، جلوی یکی از این سگ‌ها را که در حال دویدن بر روی چمن کاخ بود را گرفت، ملکه پس از فهمیدن، نگهبان را به شدیدترین شکل مجازات کرد اما روزی یکی از نوه‌هایش در دوران کودکی مقابل او در محوطه کاخ به بدترین شکل ممکن زمین خورد و خون از صورتش فواره ‌زد، ملکه تنها به یک لبخند بسنده کرد و از صندلی خود بلند شد و به سمت کاخ رفت!
    اخباری که از درون دربار قصر باکینگهام به بیرون فاش شده است، حکایت از آن دارد که تمامی سگ‌های ملکه یک خدمتکار شخصی و هر کدامشان در قصر باکینگهام یک اتاق جداگانه در کنار اتاق خواب ملکه دارند.ملکه هر روز صبح پس از خواب سراغ این سگ‌ها می‌رود و عصر هم در محوطه قصرش، سرش را با سگ‌های خود گرم می‌کند.او دائما به خدمه کاخ سفارش می‌دهد که به سگ‌هایش برسند.
    
      
    او از ابتدای سلطنتش تا به امروز که 55 سال طول کشیده است، تاکنون شاهد ده نخست‌وزیر مختلف از احزاب محافظه‌کار و کارگر بوده که نخستین آنها، «وینستون چرچیل» از حزب محافظه‌کار و آخرین آنها «تونی بلر» از حزب کارگر است. با توجه به تشریفاتی و غیرمسئول بودن مقام سلطنت در بریتانیا در طول این مدت، وی کمتر دچار مشکل جدی در زندگی عمومی و مملکت‌داری شد و از نظر محبوبیت نزد افکار عمومی کم و بیش در یک سطح قرار داشته است. اما یک‌بار در سال‌های بالا گرفتن اختلافات زناشویی بین پرنس چارلز فرزند ارشدش و پرنس دایانا که شخصی مردمی و محبوب در انگلیس بود، سلطنت او دچار بحران شد و زمانی که آن دو از یکدیگر طلاق گرفتند و پس از یک دوره رویارویی بین دربار و دایانا، سرانجام به تصادف خونین پاریس در 31 آگوست 1997 و مرگ دایانا منجر و، باعث شد که مردم ملکه را سرزنش کنند.
    گفتنی است ظهور پدیده دایانا به عنوان همسر چارلز، ولیعهد و پادشاه آینده کشور در دربار بریتانیا در سال 1981 به مرور موجب بروز تغییرات شگرفی در ساختار سنتی دربار و جایگاه شخص ملکه شد چرا که تا پیش از حضور دایانا عروس ملکه در دربار، ملکه الیزابت و مادرش «ملکه مادر» به عنوان مظهر محبوبیت، نیکوکاری و مشارکت در امور خیریه اجتماعی و بین‌المللی البته درظاهر شناخته می‌شدند اما دایانا به مرور و بدون سر و صدا توانست در قلب مردم بریتانیا و دیگر نقاط جهان جا باز کند چرا که افزایش محبوبیت او، باعث کاهش محبوبیت ملکه شد. به خصوص زمانی که انگلیس درگیر جنگ دریایی با آرژانتین بر سر جزایر فالکند شد، دایانا شدیدا مخالفت خود را به طور رسمی اعلام کرد، مردم بریتانیا از سیاست‌های او حمایت کردند. به خصوص زمانی که دایانا در گفتگویی با بی‌.بی.سی اعلام کرد که علاقه‌ای ندارد روزی ملکه انگلیس شود، او ترجیح می‌دهد ملکه قلب‌ها شود.
    این گفته باعث شکاف عمیقی بین دربار و دایانا شد و اکثریت مردم هم به طرفداری از دایانا برآمدند، شدت محبوبیت دایانا به حدی شد که ملکه الیزابت دیگر نتوانست با او روبه‌رو شود. با مرگ دایانا که خیلی‌ها آن را مشکوک قلمداد کردند، اعتبار ملکه کمتر شد، تا حدی که افکار عمومی انگلیس در یک نظرسنجی پس از مرگ دایانا، برای اولین بار، ناراحتی و عدم رضایت خود را از سلطنت و شخص ملکه ابراز کردند. اما زمانی این تعجب از سوی دربار چند برابر شد که نظرسنجی بعدی نشان داد، مردم با تداوم سلطنت ملکه مخالفند و دوست داشتند پسر دایانا یعنی نوه ملکه، ولیعهد انگلیس شود.
    اما آنچه که باید به آن آگاه باشید، این است که برخی نیز به دلیل مخالفت‌های آشکار و نهان کلیسای انگلیکان که ملکه انگلیس هم رییس سنتی آن است، با انتصاب همسر جدید چارلز به عنوان ملکه و همسر پادشاه آینده این شایعه نیز رواج دارد که ممکن است پرنس ویلیامز فرزند ارشد چارلز و دایانا که از محبوبیت زیادی بین مردم برخوردار است، به طور مستقیم و با پیشی گرفتن از پدرش به عنوان پادشاه بعدی کشورش به تخت سلطنت برسد اما آنچه که تاکنون مشخص است، این‌که، ملکه الیزابت دوم با توجه به سلامت جسمی و روحی، هیچ برنامه‌ای برای کناره‌گی?ی از تاج و تخت ندارد و قصد دارد همچنان به عنوان یک مادربزرگ شاغل به سمت تمام وقت خود ادامه دهد. اما آنچه که باید در طول سلطنت 55 ساله الیزابت اشاره داشت، این است که سلطنت بریتانیا، دچار فراز و نشیب‌های زیادی بوده و از یک امپراتوری و قدرت استعماری بلامنازع به یک قدرت درجه دوی اروپایی تبدیل شده است. این اتفاق باعث شد، تا نهاد سلطنت را دچار دگرگونی و آن را تا حدی از حالت کلاسیک و پرقدرت تاریخی خود خارج و به یک نماد تشریفاتی و سنتی تبدیل کند.
    
      
    آنچه خواندید سرگذشت زنی است که نتوانست برخلاف اذهان عمومی کشورش، بریتانیا را از جنگ علیه مردم مسلمان فلسطین، افغانستان و عراق کنار بکشاند، چرا که او به جای این‌که بیشتر سعی و توانش را روی امور کشور خود بگذارد، وقتش را با حیوانات خانگی‌اش صرف می‌کند. زنی که لقب ملکه بریتانیای کبیر دارد، این روزها آنچنان در تنهایی به سر می‌برد که تنها حرف دل او را حیوانات خانگی‌اش گوش می‌کنند. آیا او به عنوان ملکه بریتانیا این قدرت را ندارد که از دادن تقدیرنامه‌های واهی، به سلمان رشدی مرتد جلوگیری کند و اسلام ستیزی خود را به رخ جهانیان نکشاند؟

منبع : ksabz


  
  

                                                            ارواح کجا هستند؟


    
    
    وقتی صحبت از روح و عالم ارواح می‌شود به یاد داستان‌های ترسناکی می‌افتیم که بعضی‌ها وقتی بعد از صرف شام دور هم جمع می‌شوند، برای یکدیگر تعریف می‌کنند. زمان تاثیرگذار این داستان‌ها به ویژه وقتی است که به دور از هیاهوی شهر می‌خواهیم شبی را در چادر بگذرانیم یا در یک خانه قدیمی و مرموز که درهای آن به هنگام باز و بسته شدن جیرجیر می‌کنند و باد زوزه‌کشان شیشه‌های پنجره‌ها را می‌لرزاند، شب را به صبح برسانیم. ولی این داستان‌های ارواح تا چه حد صحت دارند؟ آیا اصلا برگرفته از حقیقت هستند یا تنها زاییده ذهن شیطنت‌آمیز کسانی است که از تماشای چشمان پردلهره اطرافیان لذت می‌برند؟


    در این جا قصد داریم منشاء برخی از این افسانه‌های کهن را تعریف کنیم:
    افسانه پل دست سبز
    بخش «اولد لنسفورد رود» امروزه منطقه‌ای بدنما و بلا استفاده است ولی صد سال پیش این ناحیه متروکه شلوغ‌ترین و پررفت و آمدترین معبر بود. با این‌که این منطقه بی‌مصرف می‌باشد ولی هنوز هم الوارهایی که از قدیم‌الایام روی نهر «کین» قرار داشته‌ است «پل دست سبز» نامیده می‌شوند.
    در ماه اکتبر سال 1988 دو تن از اهالی «لانکاستر کانتی» که می‌خواستند نامشان مجهول بماند، داستان «افسانه پل دست سبز» را برای نشریه محلی تعریف کردند. داستان آن چنین است: یکی از مردها در حالی که به کنار نهر اشاره می‌کرد گفت یک شب من و چند تا از دوستانم به این‌جا آمده بودیم. همان شب آن را دیدم که روی نهر حرکت می‌کرد. درست زیر پل. رنگش سبز بود و آهسته از آب بیرون می‌آمد. فقط یک دست سبز دیده می‌شد. مردم می‌گویند نهری که در زیر آن پل قرار دارد، زمانی صحنه نبردی سخت در زمان جنگ داخلی آمریکا بود. در این نبرد دست یک سرباز جوان انگلیسی با شمشیر یک آمریکایی قطع شد و درون آب درست زیر پل افتاد. هرازگاهی در شب‌هایی که ماه در آسمان می‌درخشد و زمین را روشن می‌کند، در تاریکی نقره‌فام می‌توان دست سبزی را دید که از آب بیرون می‌آید و به دنبال بدن گمشده و شمشیر خود می‌گردد.
    
    خانه وحشت میلت چنی
    هیچ‌کس نمی‌دانست میلت چنی اهل کجا بود ولی در دهه 1850 این مرد که صاحب میخانه و مهمانسرایی در منطقه بود، اسرارآمیزترین مرد لانکاستر کانتی شد. برخی چنی را که به رک‌گویی شهره بود مجسمه شیطان می‌دانستند. وقتی مردم جسد او را دیدند که برابر دادگاه شهر به چوب‌بستی آویزان بود و تاب می‌خورد زیاد تعجب نکردند. بعد از این‌که چنی به اتهام دزدیدن برده «دکتر کرافورد» محکوم شد خیلی‌ها فکر می‌کردند او به مکافات عملش رسیده است.چنی یک برده داشت که هرازگاهی او را به یک مسافر ساده‌لوح می‌فروخت. چند روز بعد برده از موقعیتی استفاده می‌کرد و از پیش صاحب تازه می‌گریخت و دوباره به مهمانخانه چنی برمی‌گشت تا در یک فرصت مناسب چنی دوباره او را به مسافر ساده‌لوح دیگری بفروشد. ولی همه مسافران مهمانخانه چنی آن‌قدر خوش شانس نبودند. هیچ‌کس تمایلی نداشت که در آن مهمانخانه بماند ولی چاره دیگری نبود. آنها که اغلب خسته از معاملات مختلف و با جیب پر پول به آن منطقه می‌آمدند باید شب را در آن جا به صبح می‌رساندند اما برای برخی از مسافران، آن مهمانخانه آخرین محل استراحت به شمار می‌رفت. مدتی بعد خانواده‌های آنها به دنبال شوهر یا پسر گمشده‌شان به آن مهمانخانه خلوت می‌رفتند ولی هیچ‌وقت نتیجه‌ای نمی‌گرفتند. در طول آن سال‌ها مردم بسیاری که از حوالی مهمانخانه عبور می‌کردند پیکرهای مه‌آلودی را می‌دیدند که در میان درختان اطراف میخانه سرگردان بودند. دیگر کمتر کسی از اهالی لانکستر کانتی جرات می‌کرد شب را در آن محل بگذراند.
    چنی همیشه همه چیز را انکار می‌کرد و مدرکی به دست کسی نمی‌داد ولی سال‌ها بعد آن معماها حل شد. یک شرکت ساختمانی به آن منطقه رفت و زمین را حفاری کرد. در آن هنگام بود که چندین اسکلت از زیرخاک بیرون آمد که همگی به قتل رسیده بودند. مردم نام آن مهمانخانه را «خانه وحشت میلت چنی» گذاشتند. این خانه تا اوایل دهه 1970 در آن محل باقی مانده بود ولی دیگر تبدیل به خانه‌ای متروکه درست شبیه به خانه ارواح شده بود. خانه‌ای که به راستی محل زندگی ارواح مسافران بی‌گناه محسوب می‌شد.
    
    جای پای شیطان
    در دل درختزارهای انبوه کاج در «ایندین لند» آمریکا زمینی دایره شکل و تیره‌رنگ به چشم می‌خورد که هیچ گیاهی در آن نروییده است. کسانی که برای نخستین بار از کنار این دایره عبور می‌کنند بلادرنگ می‌اندیشند چه چیزی سبب شده است این قطعه زمین اینقدر با اطراف خود در تضاد باشد. خاک تیره این منطقه آن‌قدر سفت است که دسته تبر هر کسی را که بر آن ضربه بزند می‌شکند. هیچ اثری از حیات در آن یافت نمی‌شود. نه کرم خاکی، نه سوسک و نه حتی یک دانه علف در آن به چشم نمی‌خورد. حتی حیوانات هم به آن داخل نمی‌شوند و آن را دور می‌زنند. بدتر از همه این‌که می‌گویند اگر کسی وسط دایره بایستد احساس عمیقی از ترس، دلهره و تهوع بر او مستولی می‌شود. اگر سنگ یا چوب روی آن قرار دهید و بروید، روز بعد که بازگردید اثری از آن سنگ‌ و چوب‌ به چشم نمی‌خورد.
    ولی این جا چه اتفاقی افتاده است؟ آیا این دایره جایگاه شیطان است؟ سرخپوستان این منطقه این‌طور فکر می‌کنند. آنها معتقدند این دایره جای پای شیطان است. افسانه‌های کهن حاکی از آن است که این دایره لم‌یزرع زمانی محل به مجازات رساندن محکومین سرخپوستان بوده است. به همین دلیل ارواح شیطانی همیشه در آن محل پرسه می‌زنند و منتظر روح‌های محکوم شده هستند. سرخپوستان می‌گویند شب‌هایی که ماه در آسمان نیست و هیچ بادی نمی‌وزد و هیچ صدایی از درختان اطراف به گوش نمی‌رسد، وقتی همه چیز در حال سکون است، در آن هنگام شیطان خود را در آن جا نشان می‌دهد.
    
    ارواح آلکاتراز
    هر روز به هنگام غروب آفتاب، وقتی آخرین قایق توریستی، مسافران خود را از این پایگاه دورافتاده و بادگیر می‌برد، یک نفر تنها در جزیره جا می‌ماند. او نگهبان شب آلکاتراز است. «گریگوری جانسون» در زیر نور چراغ قوه خود جای جای این زندان دلگیر که زمانی محل نگهداری بدذات‌ترین جنایتکاران و قاتلین بوده است را درمی‌نوردد. او در حالی که نور را به سوی در نیمه باز سلول انفرادی می‌اندازد می‌گوید: «هی آن صدای چیه؟» مکثی می‌کند و شانه‌هایش را در برابر یکی دیگر از اسرای آلکاتراز بالا می‌اندازد و زیرلب می‌گوید: «مرد فکرش را هم نکن که یک شب بدون اسلحه بیرون بیایی.» تا هنگام سپیده‌دم که اولین قایق توریستی به جزیره می‌آید، مرد در «جزیره شیطانی» آمریکا با توهمات و ترس‌های خود دست و پنجه نرم می‌کند. سال‌ها پیش آلکاتراز آخرین ایستگاه زندگی 1576 قاتل و جنایتکار و معروف‌ترین کلاه‌برداران آمریکا بود. این پایگاه که به «صخره» معروف بود به خاطر سلول‌های تنگ و تاریک و دیسیپلین سختش معروف بود. بعد از این‌که در سال 1963 این زندان بسته شد، باز هم آلکاتراز مامن زندانیان بیچاره خود ماند. مردانی که زمانی در آن جا به زنجیر کشیده شده بودند. با این‌که دیگر هیچ زندانی‌ای در آن نیست ولی هنوز هم حس غریبی در آن موج می‌زند. حسی توام با دلهره و وحشت. طوری که هیچ‌گاه به ویژه در هنگام شب انسان در آن جزیره احساس آرامش نمی‌کند. بعضی‌ها معتقدند این احساس غریب به خاطر وجود ارواح کسانی است که در آن زندان مرده‌اند. آیا این حرف صحت دارد؟
    
    نیشگونی از سوی عالم ارواح
    «اریک» ده سال در شیفت شب آلکاتراز کار کرد. از نظر او بدترین قسمت کار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الکتریکی بود. یک شب او روی صندلی شوک نشست و عکس یادگاری گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتی فیلم را ظاهر کرد در عکس تصویر صورتی را دید که از پشت صندلی خیره به او نگاه می‌کند. او هنوز هم نمی‌داند آن صورت چه بود. اریک می‌گوید گاهی اوقات واقعا احساس وحشت می‌کردم. نگهبان‌های دیگر داستان‌هایی درباره اتفاقات آن جا تعریف می‌کردند ولی من سعی می‌کردم توجهی به حرف آنها نکنم اما گاهی اوقات احساس ترس اجتناب‌ناپذیر بود.
    «مری مک کلر» دوازده سال است که در این جزیره کار می‌کند. او از انزوای آن جا لذت می‌برد و می‌گوید «این‌جا یک محل فانتزی استاندارد برای من است.» با این حال او هم اتفاقات عجیبی را تجربه کرده است. وی می‌گوید«بارها برایم اتفاق افتاده که احساس می‌کردم کسی مرا نیشگون می‌گیرد. من توضیحی برای آنها ندارم به همین خاطر هیچ‌وقت در موردشان با کسی حرف نزدم.»
    «جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در این زندان گذراند این سارق بانک که هم اکنون در آریزونا زندگی می‌کند درباره زوزه‌های باد می‌گوید «شب‌ها وقتی با چشمان باز دراز می‌کشیدم به زوزه باد گوش می‌دادم. زوزه‌ای وحشت‌انگیز بود و انسان احساس می‌کرد ارواح هم با باد هم‌نفس شده‌اند. سعی می‌کردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلکاتراز فکر می‌کنم به یاد بی‌رحمی‌هایش می‌افتم.» هر روز هزاران توریست از جاهای مختلف به آلکاتراز می‌آیند و از سلول‌های مختلف آن که هر یک نام زندانی خود را بر سر در خود دارند دیدن می‌کنند. وقتی خورشید غروب می‌کند دیگر کسی از آلکاتراز نمی‌رود بلکه همه از آن فرار می‌کنند. جانسون، نگهبان شب، نیز پس از گذراندن شبی در میان زوزه‌های ارواح کشته‌شدگان آلکاتراز، صبح روز بعد می‌گریزد تا چند ساعتی احساس امنیت نماید.
    
    دخترک ده ساله
    ساعت حدود 9 در یک شب زیبای ماه آوریل بود که من طبق معمول به رختخواب رفتم. آن شب هم مثل تمام شب‌ها در اتاق خودم و در تخت خودم خوابیدم. تا آن زمان اتفاق خاصی برایم نیفتاده بود ولی آن شب چیزی دیدم که هرگز فراموش نخواهم کرد. به محض این‌که چشم‌هایم را بستم لحظه به لحظه بیشتر احساس سرما کردم. چشم‌هایم را باز کردم تا ببینم آیا در یا پنجره باز مانده است ولی همه بسته بودند. به همین خاطر کمی احساس ترس کردم. به پهلو غلتیدم و ناگهان چشمم به دخترکی افتاد که حدود ده سال داشت. ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می‌کرد. فکر کردم حتما خواب می‌بینم. چشم‌هایم را محکم بستم و دوباره گشودم. دخترک هنوز آن‌جا بود. پیراهن سپید بسیار زیبایی بر تن داشت و دور یقه‌اش گل‌های بنفش ملایمی دوخته شده بود. حالا دیگر عرق کرده بودم. از دختر پرسیدم تو کی هستی؟ او نزدیک‌تر آمد و گفت من دوستت هستم، یادت می‌آید؟ قبلا با تو زندگی می‌کردم... بعد خندید و جلوی چشمان حیرت‌زده من ناپدید شد. هرگز در طول عمرم اینقدر نترسیده بودم. آیا او را قبلا می‌شناختم؟ به سرعت پیش مادرم رفتم و خودم را در آغوش او انداختم. بعد همه چیز را برایش تعریف کردم. مادرم اخمی کرد و گفت حتما خواب دیده‌ام. ولی من می‌دانم که خواب نبودم. وقتی برگشتم اتاقم هنوز سرد بود.
    
    چهره‌ای در پنجره
    من «ریا» هستم و اهل هندوستان می‌باشم ولی داستانی که تعریف می‌کنم در آمریکا و در خانه خاله‌ام اتفاق افتاد. خاله‌ام همیشه می‌گفت در خانه ارواح زندگی می‌کند ولی من هیچ‌وقت حرفش را باور نکردم تا این‌که آن اتفاق برایم افتاد. روزی که اولین بار به آن خانه رفتم احساس کردم همه چیز عجیب به نظر می‌رسد. حس می‌کردم یک نفر از پنجره به من نگاه می‌کند. هر بار آهسته به کنار پنجره می‌رفتم آن را می‌گشودم و دختر موطلایی‌ای را می‌دیدم که به سرعت فرار می‌کرد. این اتفاق چندین بار تکرار شد تا این‌که موضوع را به خاله‌ام گفتم. او گفت چهارده سال پیش این خانه متعلق به یک زن و شوهر جوان و دختر پنج ساله‌شان بود. پرسیدم آن دختر، مو طلایی بود؟ خاله مرا به اتاق زیر شیروانی برد و عکسی از آن خانواده را به من نشان داد. بله آن دختر موی طلایی داشت. مطمئن بودم که او همان دخترکی است که پشت پنجره می‌دیدم. شب بعد پنجره اتاقم باز بود. باز هم دختری را دیدم که به من خیره شده است ولی این بار بهتر می‌توانستم او را ببینم. چشمانش سیاه سیاه بود یعنی اصلا سفیدی نداشت. شروع به جیغ کشیدن کردم و به در نگاه کردم وقتی دوباره برگشتم حدود یک سانتی‌متر با صورت دخترک فاصله داشتم. شروع به دویدن کردم و به اتاق خاله‌ام رفتم. ولی وقتی در را باز کردم دیدم خاله‌ام راحت خوابیده است و همان دختر کنارش مثل مرده‌ها افتاده بود. دقیقا یادم هست که ساعت پنج صبح بود. خاله‌ام را تکان دادم و دخترک را به او نشان دادم. دختر در برابر چشمان وحشت‌زده ما بیدار شد و به من نگاه کرد و گفت «تو مرده‌ای!» و به سرعت محو شد. از آن به بعد دیگر او را ندیدم ولی هنوز هم نفهمیدم چرا او به من گفت مرده‌ام.

منبع :ksabz
    
    
   


  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام دوستان با دو مطلب جدید و جذاب در خدمت شما هستم
+ سلام دوستان با دو مقاله جدید در خدمتم سر بزنید دست خالی برنمی گردید
+ سلام دوستان اگر دوست دارید در مورد سریال جومونگ اطلاعاتی بیشتر بدانید به وبلاگم سر بزنید دست خالی برنمی گردید